لحظه ای که فهمیدم(حضورت درزندگی ما)
عشق من وقتی من وبابا جون باهم ازدواج کردیم شماپیش خداجون بودی... بعداز تقریبا 16 ماه شما مهمون مامان شدی( فرشته ها شما روبه ما هدیه دادند) ولی ماخبرنداشتیم...(یک کمی ) یک روز که رفته بودم دندانپزشکی،حالم خیلی خوب نبود به اصرار باباجون. دایی علی برام آزمایش نوشت واونجا از من خون گرفتند... اونجابود که فهمیدم یک مهمون کوچولو تو دل مامان خونه کرده.. بابا جون خیلی خوشحال بود.برادایی وهمکاراش شکلات خریدوبایک جعبه شیرینی رفتیم خونه مامانی وبابایی... تا من وبابا برسیم خونه، دایی جون به همه خبرداده بود نمیدونی چه خبر بود همه ازمن گله کردند که چرا اول به اونا نگفتیم. خاله نرگسم که ایران بود...
نویسنده :
مامان امیر
18:43