امیر،عشق زندگی

لحظه ای که فهمیدم(حضورت درزندگی ما)

عشق من وقتی من وبابا جون باهم ازدواج کردیم شماپیش خداجون بودی... بعداز تقریبا 16 ماه شما مهمون مامان شدی( فرشته ها شما روبه ما هدیه دادند)  ولی ماخبرنداشتیم...(یک کمی )   یک روز که رفته بودم دندانپزشکی،حالم خیلی خوب نبود به اصرار باباجون. دایی علی برام آزمایش نوشت واونجا از من خون گرفتند...  اونجابود که فهمیدم یک مهمون کوچولو تو دل مامان خونه کرده.. بابا جون خیلی خوشحال بود.برادایی وهمکاراش شکلات خریدوبایک جعبه شیرینی رفتیم خونه مامانی وبابایی...  تا من وبابا برسیم خونه، دایی جون به همه خبرداده بود  نمیدونی چه خبر بود همه ازمن گله کردند که چرا اول به اونا نگفتیم.  خاله نرگسم که ایران بود...
22 آذر 1391

مامان روترسوندی

فرشته کوچولوی من بعدازدوماه اززمانی که فهمیدم یک فرشته کوچولو مهمون ماشده ،نزدیک بود من رو تنها بزاری...  یک روز بعدازظهرکه باباجونت سرکاربود ،من خونه مامانی خواب بودم  با احساس دردوناراحتی در شکمم ازخواب پریدم،متاسفانه مامانی رفته بود دوره قرآن وفقط خاله فایزه خونه بود...  خیلی ساعات بدی بود  نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده ونمیدونستم باید چکار کنم  به زن دایی مریم زنگ زدم ومشکلم رو گفتم،خیلی باصحبتهاش منو آروم کرد واز من خواست دراز بکشم وتکون نخورم...  باباجونت راه دوری بود وقرارشد خودش روزودتر برسونه...(مثل همیشه ...)  مریم جون بادایی هماهنگ کرد وخودشون رو رسوندند خونه بابایی...تا اون موقع مامانی هم اوم...
22 آذر 1391