لحظه ای که فهمیدم(حضورت درزندگی ما)
عشق من
وقتی من وبابا جون باهم ازدواج کردیم شماپیش خداجون بودی...
بعداز تقریبا 16 ماه شما مهمون مامان شدی( فرشته ها شما روبه ما هدیه دادند)
ولی ماخبرنداشتیم...(یک کمی )
یک روز که رفته بودم دندانپزشکی،حالم خیلی خوب نبود به اصرار باباجون. دایی علی برام آزمایش نوشت واونجا از من خون گرفتند...
اونجابود که فهمیدم یک مهمون کوچولو تو دل مامان خونه کرده..
بابا جون خیلی خوشحال بود.برادایی وهمکاراش شکلات خریدوبایک جعبه شیرینی رفتیم خونه مامانی وبابایی...
تا من وبابا برسیم خونه، دایی جون به همه خبرداده بود نمیدونی چه خبر بود
همه ازمن گله کردند که چرا اول به اونا نگفتیم.
خاله نرگسم که ایران بود واونم یک نی نی تودلش داشت،ازمن دلخور شده بود...
خلاصه ماآخرشب اومدیم خونه...
باباجونت ازخوشحالی بال درآوورده بود ولی من ،احساس عجیبی داشتم
نگران بودم حس ناشناخته ای که برام عجیب وتازه بود
تاصبح بیدار بودم...
به موجودی فکر میکردم که غیرمنتظره وارد زندگی ماشده بود(گرچه خودم خبرداشتم)
عشق زندگی من
باحضورشمادرزندگی من میتونم احساس شیرین وقشنگ مادرشدن رو تجربه کنم
قراره 9 ماه بامن باشی تا بتونم گرمای وجودت رواحساس کنم و بخاطر اینکه مامان شماشدم افتخارکنم...
دوستت دارم عشق