امیر،عشق زندگی

وبلاگ امیر

دوستان خوبم   باتشکرازهمه کسانیکه به وبلاگ امیر من سرزدند. این وبلاگ گردآوری مطالبی بود که از وب اصلی اون حذف شده بود.... و بقیه مطالب پسرم در وب اصلی اون بانام  .امیر،پسر سرما موجود است. amir1.niniweblog منتظر شماهستیم مامان امیر ...
21 بهمن 1392

ورود گل پسرم به خونه

نازنینم متاسفانه خانم دکتر بخاطر اینکه کیسه آب دور شما پاره شده بود واحتمال مشکل کلیه رامیداد مارو 2 روز دربیمارستان نگه داشتند... همه منتظر بودیم تا کلیه ومثانه شماکارکنه. مامانی وباباهم دربازار مشغول خرید تخت وکمدی که من قبلا پسندکرده بودم(مامان خیلی بد پسنده...) خلاصه بالاخره خانم دکتر اجازه ترخیص شدن به ماداد ... خیلی روز سردی بود زمینها یخ زده بود شماروداخل پتوپیچونده بودند وبغل مامانی بودی باباهم به من کمک کردتاداخل ماشین بشینم... وقتی رسیدیم خونه همه اونجا مشغول درست کردن اتاق ووسایل شمابودند(تقصیرخودت بودخیلی عجله داشتی) اتاق آبی قشنگی شده بود... ...
5 دی 1391

چطوری اسمت امیرحسین شد...

عزیزترازجانم امیرحسین عزیزم  ****************************** فراموش کردم برات تعریف کنم چرا اسمت رو امیرحسین گذاشتیم:  من وباباجون همیشه دوست داشتیم به عشق مولامون حسین(ع)اسم گل پسرمون روحسین بزاریم ودرتمام دوران بارداری من شمارو باهمین نام زمزمه میکردم حتی وقتی که جنسیتت مشخص نبود انگار بمن الهام شده بود هرچی بامامانی برات میخریدم پسرونه بود.  وقتی سونوگرافی اعلام کردشما شازده پسرکوچولوی منی با باباجون یک کتاب خریدیم درخصوص نامهای کودکان یک هفته تمام همه کتاب رو گشتم ولی نتونستم اسم دلخواهم روپیداکنم، تا اینکه تو روزهای عاشورا،تاسوعا که خیلی حالم بدبود ودوباره استراحت مطلق بودم ازخداخواستم شماروبرام حفظ ...
2 دی 1391

میدونی چندکیلوبودی؟

عشق من                               یادم رفت برات بگم که وزن شماهنگام تولد:2800 گرم، قد:49سانتی متر ودورسرت 33 سانتی متر بود(یعنی خیلی کوچولو وریزه میزه)      خوشبختانه پسر شکمویی بودی وخوب غذا میخوردی ودریک ماه اول زندگیت به وزن4000 گرم یا4کیلو رسیدی.  بااینکه مامان وقتی40روزت شده بود بالاجبار به سرکاررفت وشماپیش مامانی موندی ولی تمام تلاشم روکردم که تا2 سالگی ازشیرخودم تغذیه بشی وهمیشه خانم دکتر زرین قلم وقتی وزن وقدت روچک میکرد به دوتاییمون آفرین میگفت.  پسرنازم 6ماه تمام تن...
27 آذر 1391

خیلی عجله داشتی

قشنگترین آفرینش خدا (من هر روز به این عکس نگاه میکردم،درتصور من شمااین شکلی بودی)   سحر 21 بهمن ماه1385 با احساس دردوناراحتیازخواب بلند شدم ... باباجون سرکاربود ومن خونه مامانی بودم... همه خواب بودند.کمی راه رفتم وبه بابا پیام دادم زودتربیادخونه... وقتی بابایی برای نمازصبح بیدارشدند،مامانی روصدازدم وقرارشدباداییعلی صحبت کنن... باهماهنگی دایی ساعت 9 رفتیم پیش خانم دکتر فکوربیات،بعدمعاینه منوبانامه فرستادند بیمارستان... رفتیم بیمارستان تاکارهای آزمایش وسونوگرافی وپذیرش روانجام بدیم خانم دکتر اومد،قرارشد من روبه بخش ببرند واستراحت مطلق باشم چون هنوز 3هفته مونده بود تاشما به دنیا بیای... نظرخانم دکتراین بود که چندروز...
27 آذر 1391

فرشته کوچولو به دنیا خوش اومدی...

فرشته آسمانی من   روی ابرها بایک فرشته کوچولویه ناز مشغول بازی بودم که ناگهان همه جا نورانی شد وصدای آرامی منو بیدارکرد باعصبانیت چشمهاموباز کردم... خواستم فریادبزنم توبه چه حقی منوازبالای ابرها به پایین آووردی ... رمقی نداشتم که حرف بزنم ،دهانم خشک بود وخوب نمی دیدم چشمهاموبستم ... دوباره منوصدازدند... وقتی دوباره چشم بازکردم ،نورشدیدی باعث اذیت چشمهام شد ... یادم اومدکجاهستم...سرم روچرخوندم وازپرستارپرسیدم حال کوچولوی من چطوره،لبخندی زدوگفت صحیح وسالم وبسیارزیبا... منوبلند کردند وروی تخت سیار گذاشتند ،دردزیادی داشتم دلم نمیخواست تکون بخورم ... هنوز داروی بیهوشی توبدنم بود ولی چون بیماردیگه ای تواتاق عمل وریکاوری...
27 آذر 1391