امیر،عشق زندگی

خیلی عجله داشتی

1391/9/27 16:24
نویسنده : مامان امیر
528 بازدید
اشتراک گذاری

قشنگترین آفرینش خدا

(من هر روز به این عکس نگاه میکردم،درتصور من شمااین شکلی بودی)

 

سحر 21 بهمن ماه1385 با احساس دردوناراحتیازخواب بلند شدم ...

باباجون سرکاربود ومن خونه مامانی بودم...

همه خواب بودند.کمی راه رفتم وبه بابا پیام دادم زودتربیادخونه...

وقتی بابایی برای نمازصبح بیدارشدند،مامانی روصدازدم وقرارشدباداییعلی صحبت کنن...

باهماهنگی دایی ساعت 9 رفتیم پیش خانم دکتر فکوربیات،بعدمعاینه منوبانامه فرستادند بیمارستان...

رفتیم بیمارستان تاکارهای آزمایش وسونوگرافی وپذیرش روانجام بدیم خانم دکتر اومد،قرارشد من روبه بخش ببرند واستراحت مطلق باشم چون هنوز 3هفته مونده بود تاشما به دنیا بیای...

نظرخانم دکتراین بود که چندروزی باشیم بعدبریم خونه،اونجا استراحت کنم .شما هنوز وزن نگرفته بودی...

ساعت نزدیک 2 ظهربودکه مامانی وباباجون رفتند خونه تامقداری لوازم بیارندوعزیزجون پیش من موندند.

دوباره دردوناراحتی امان ازمن برید...کوچولوی بلای من تقلا میکردزودترپابه این دنیا بذاره...

مجددمنو به بخش زایمان بردند...

به باباجون زنگ زدم تازودترخودشوبرسونه...

من دربخش زایمان تنها بودم تاساعت 10 شب فقط اشک میریختم ...(چون گوشیم همراهم بود مدام همه زنگ میزدندوحالم رومیپرسیدندومنم ...(

به باباجون گفتم به خانم دکترزنگ بزنه بیادبرای عمل ...همه مخالف بودندولی من تصمیم خودم روگرفته بودم،یک احساسی به من میگفت شمادرخطری...

بالاخره خانم دکتر اومد (راستی باباجون روفرستادن داخل تابامن حرف بزنه وآرومم کنه)وقتی ماروباهم دید خندید وگفت :به به توتاقناری باهم چی میگین...

باباکه رفت بیرون به دکترگفتم شماتکون نمیخوری ،بعداز معاینه وگوش کردن صدای قلب شما ،قرارشد منوببرند اتاق عمل...

دکتربیهوشی نبود،اتاق عمل هم عملا تعطیل بود و....

ولی من روبه اتاق عمل بردند،خیلی درد داشتم مدام به خودم میپیچیدم ...

وقتی دکتر با متخصص بیهوشی به اتاق عمل اومدند منو دلداری دادند ...

داشتم بادکتر بیهوشی صحبت میکردم که نفهمیدم چطور به خواب رفتم ...چه خواب دلنشینی بود!

خیلی پسر عجولی بودی...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)