مامان روترسوندی
فرشته کوچولوی من
بعدازدوماه اززمانی که فهمیدم یک فرشته کوچولو مهمون ماشده ،نزدیک بود من رو تنها بزاری... یک روز بعدازظهرکه باباجونت سرکاربود ،من خونه مامانی خواب بودم با احساس دردوناراحتی در شکمم ازخواب پریدم،متاسفانه مامانی رفته بود دوره قرآن وفقط خاله فایزه خونه بود... خیلی ساعات بدی بود نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده ونمیدونستم باید چکار کنم به زن دایی مریم زنگ زدم ومشکلم رو گفتم،خیلی باصحبتهاش منو آروم کرد واز من خواست دراز بکشم وتکون نخورم... باباجونت راه دوری بود وقرارشد خودش روزودتر برسونه...(مثل همیشه ...) مریم جون بادایی هماهنگ کرد وخودشون رو رسوندند خونه بابایی...تا اون موقع مامانی هم اومده بود باماشین دایی علی منورسوندند سونوگرافی(دوست دایی جون بود)بدون نوبت رفتیم داخل وپس از انجام سونو آقای دکتر گفت شماسالمی( دراون لحظه تمام دنیا روبه من دادند) وفقط کمی باجفتت دعوا کردی وهمین باعث خونریزی شده... دایی باخانم دکتر فکوربیات که من تحت نظرشون بودم تلفنی صحبت کرد ودستور دارویی گرفت وبه من سرم وصل کردند وخونه بابایی استراحت مطلق... تا باباجون سربرسه من زیر سرم خوابم برده بود... خیلی ترسیدم تا اون روز احساس خاصی به این بارشیشه نداشتم ولی در اون لحظه ها فهمیدم خیلی به شما وابسته شدم ... خداروشکر میکنم که به کمک همه شمامن روترک نکردی وپیشم موندی گرچه تاچند ماه دراضطراب بودم... خیلی خیلی دوستت دارم فرشته من