امیر،عشق زندگی

لحظه ای که پیش مامان اومدی...

1391/9/27 16:10
نویسنده : مامان امیر
473 بازدید
اشتراک گذاری

موجودزیبای خدا

      

من شما رو وقتی پابه دنیا گذاشتی ندیدم چون بیهوش بودم...

اماپشت دراتاق عمل همه گوشیهاشون رودر آووردند وعکس شماروبه من نشون دادند...

من که هنوز کاملا بهوش نیومده بودم فقط لبخندی زدم وسرم روتکون دادم...

یک ساعت بعدکه من روداخل بخش بردند شمارو پیشم آووردند .مثل فرشته هاخواب بودی وقتی اومدی بغلم انگاربوی تن مامان برات آشناباشه چشمهاتو باز کردی وارام به من چسبیدی... لذت بخش ترین اتفاق دراون روز آرامش شمابود دربغل من....

خانم پرستار پیشونی شماروفشارداد تابیدار بشی وبه من کمک کردند تا به شما شیربدم...

خیلی زود شروع کردی به شیرخوردن البته نه شمابلد بودی شیربخوری نه من بلدبودم...

باکلی مکافات کمی شیرخوردی ودوباره خوابیدی...

منهم که هنوز گیج بودم ازخداخواسته کمی دراز کشیدم.

نزدیک ساعتهای 12:40 شب بودکه عمه مریم باکلی خواهش ازنگهبانی اومدبالا...وقتی شمارودید کلی ازت تعریف کرد:لبهاش چقدرقرمزه،دست وناخنهاش کشیده است چشمهاش رنگیه،بینیش کوچولویه و...

وقتی عمه رفت من که حالا کاملا بهوش بودم وحرفهای عمه کلی کنجکاوم کرده بود ...به مامانی گفتم تا شماروبده بغل من...

نازنینم ...

زیباترین بچه ای که تاحالا دیده بودم ،فرشته کوچولوی خودم بود ...

فراترازگفته های عمه بودی ...

تبارک ا... احسن الخالقین

پسندها (1)

نظرات (1)

asal
13 اردیبهشت 92 0:05
مبارکه